بُرشی از کتاب «پرواز دلخوشیهای مادر»|امتحانات هادی
خیلی عادی گفت: هیچی. حبیب سر کارش حالش بد شده با چند نفر از دوستانم داریم می بریمش درمانگاه. زود برمی گردم. همان لحظات بود که هادی از امتحان به خانه آمد. علی، هادی را صدا زد و گفت بیا آشپزخانه کارت دارم. من هم که خودم را به بی خیالی زده بودم وقتی آنها به آشپزخانه رفتند، پشت در ایستادم.
على خیلی آرام و آهسته گفت: حبیب، دچار برق گرفتگی شدیدی شده تمام بدنش سوخته و من باید بیمارستان بروم تو در خانه بمان و حواست به مادر باشد و چیزی هم به او نگو. پدر هم تا یک ساعت دیگر به بیمارستان می آید.
فریاد زدم؛ یا ابوالفضل (عليه السلام) خاک بر سر شدم چه بلایی سر پسرم آمده؟ از حال رفتم.
تا به خود آمدم دیدم خانم همسایه کنارم است و مرا ماساژ میدهد و هادی هم دست فاطمه را گرفته و اشک های او را پاک می کند. روز خیلی بدی بود.
آن روز به سختی گذشت. گفتم: هادی، شمارهی علی را بگیر ببینم چه شد؟ بی قراری هایم توان نفس کشیدن را از من گرفته بود. مدام از حال میرفتم. به یاد دارم که چندین قرص زیرزبانی را همان ساعات به خورد من داده بودند. با علی که حرف میزدم می گفت: مادر، تو دعا کنی حال حبیب خوب می شود. صورتش سالم است.
همین مرا کمی آرام کرد و دست به دعا برداشتم که خداوند شفایش را بدهد.
سه - چهار روزی که از آن اتفاق تلخ گذشت، حبیب مرخص شد. با آمدنش حال همگی مان خوب شد. پاهایش سوخته بود و کمرش هم کمی سوختگی پیدا کرده بود. ناراحتی قلبی خودم فراموش شده بود و به فکر امتحانات هادی بودم که با این جریان حواسش پرت نشود و خوب درس بخواند. بنابراین دیگر زیاد خودم را ناراحت حبیب نشان نمیدادم. تقریبا فضای خانه را آرام نگه داشتم. هزینه ی درمان و داروهای او خیلی خیلی سنگین بود برای ما. (ماهها که گذشت پزشکان به ما گفتند اگر او را برای مداوا به کشور خارج نبریم ممکن است کلیه هایش را از دست بدهد و شاید یکی از دست و پایش هم قطع شود.
که علی او را زمستان سال 1394 به آلمان برای مداوا برد و هنوز هم دوا و درمان حبیب طول کشیده و آنها برنگشته اند. اما همین که بچهام از دستم نرفت و خدا او را دوباره به من برگرداند، روزی هزار بار شکر او را به جا می آوردم.
انتهای پیام/